سالها پیش که سر پر سودایی داشتم با جیب خالی و آرزوهای بزرگ سر از یک چاپخانه با بوی نامطبوع و کارگرانی تهیدست در جنوب شهر درآوردم.من که خودم را برای یک کار اداری و شیک در محیطی زیبا آماده کرده بودم ناگهان کالبد غمگینم را رویا باخته و در شرایطی دردناک یافتم.بیشتر وقتها هم با اخمهای درهم و با بدبینی و یاس به اطرافم خیره میشدم و با ناامیدی منتظر تماس تلفنی دوستم بودم تا بلکه کاری پیدا کند...
۴ تیر ۱۳۹۸ ۱۴:۳۶